اي گشته ز تابش صفاي تو
شاعر : سنايي غزنوي
آيينهي روي ما قفاي تو | | اي گشته ز تابش صفاي تو | با صفوت و نور خاکپاي تو | | بادست به دست آب و آتش را | بس نيست رقيب تو ضياي تو | | با تو چه کند رقيب تاريکت | از سايهي کاف کبرياي تو | | خود قاف ز هم همي فرو ريزد | تا لاف زنم ز روي و راي تو | | در کوي تو من کدام سگ باشم | لافي بزند ز تو گداي تو | | هر چند که خوش نيايدت هل تا | نابوده بهاي يک بهاي تو | | اين هژده هزار عالم و آدم | زان هژده قلب شد بهاي تو | | قيمت گر تو حسود بود اي جان | وي شادي ما همه بقاي تو | | اي راحت تو همه فناي ما | چه خشک و چه تر در آسياي تو | | هم دوست همي کشي و هم دشمن | اندر دو جهان کراست پاي تو | | ايندست که مر تراست در شوخي | اين دبدبه بر در سراي تو | | ديريست که هر زمان همي کوبند | ليکن نه براي خود براي تو | | من بندهي زندگاني خويشم | يک شعله سنايي از سناي تو | | هر چند نيافت اندرين مدت | شهري و سنايي و ثناي تو | | با اينهمه هست بر زبان نونو | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}